دیدار غیرمنتظره
چندی پیش، قبل از این که به دانشگاه برسم یکی از کارکنان دعوت کرد که برای پیگیری یک برنامه پژوهشی به سراغش بروم. در اتاق کناری، رئیس دانشکده و معاون فرهنگی دانشگاه و نفر سومی که نشناختم، نشسته بودند. برای سلام و احوالپرسی اول وارد همین اتاق شدم. رئیس دانشکده من را به آن نفر سوم معرفی کرد. او هم مرا شناخت یا به نظرش آشنا آمدم! گفت شما فلان پیش دانشگاهی نبوده اید؟! گفتم چرا! شما؟! گفت امیری هستم، معاون پیش دانشگاهی! به قول دوستان "اصن یه وضی"!!! این بار شاگرد، معلمش را نشناخته بود و باید شرمنده میشد! انداختم تقصیر تغییر چهره بر اثر روزگار و...! آخرین بار پاییز 81 جلوی "هتل پل" با همان کت و شلوار سرمه ای همیشگی دیده بودمش؛ حالا لاغرتر به نظر می آمد. اندکی گپ و گفت و... آخر سر هم عکس یادگاری. یادم هست روزهای آخر پیش دانشگاهی که همکلاسی ها هر کدام به سمت سرنوشت خودشان می رفتند؛ با یکی دو نفر از دوستان، هم چندتا عکس با دوربین های آنالوگ آن موقع انداختیم و هم با دبیران و مربیان خود گفتگو کردیم و این گفتگوها را در "نوار کاست" ضبط کردیم.
شاید الآن هم بگردم آن نوار را بتوانم پیدا کنم. اما آن روزها، این موبایلهای دوربین دار نبود، این امکانات نبود که بتوان هر لحظه ای را به سادگی ثبت کرد؛ برای وقتی که آدمی را که بخشی از زندگی ات بوده مثلاً بعد از 12 سال می بینی! از آن موقع تا حالا سه رئیس جمهور دیده این مملکت! این همه نبود که بچه های راهنمایی و دبیرستانی هم اینستاگرام داشته باشند برای جهانی کردن خاطراتشان، وایبر نداشتند برای جوک ساختن از گفتار و کردار معلمشان و... . این همه نبود و روزهای بدی هم نبود!
ولی بعد از 12 سال... الآن ممکن بود من کجا جز اینجا باشم؟ معلوم است که همان سال 81 مهمترین بخش از مسیر زندگی من ترسیم شد. همان موقع ها یادم هست یک روز، بچه های کلاس در هوای اول جوانی و آخر نوجوانی شان، شیطنت و گردوخاکی به پا کرده بودند. بچه های بدی نبودند؛ اما مدیر پیش دانشگاهی به نام آقای گیوپور وارد کلاس شد و فریادی زد و بعد هم گفت: حیف فلانی و فلانی که توی این کلاسند! اصلاً فقط یک کلاس علوم انسانی داشتیم و تبعا این فلانی ها جای دیگری نداشتند! شاید حیف که این فلانی ها، اهل گرد و خاک کردن نبودند؛ یا ...؟! حالا این خاطره را میگذارم کنار گفتگوی تلفنی با استادی که بیشترین خاطرات دانشگاهی ام را رقم زده است که میگوید روزی امیدوارم با هم همکار شویم. زبانم بند می آید که چه بگویم جز این که چه خوب اگر همزمان شاگرد و همکار شما باشم... گرچه خودم معلم خوبی نیستم اما همیشه معلم های خوبی داشته ام؛ از لطف های مزید خدا در حقم. خدایت بیامرزد آقای گیوپور، رئیس همیشه آرام. امان از سرطان که شما را از ما گرفت. خدایت بیامرزد آقای متقی اولین دبیر زبان انگلیسی من... کجایی آقای صدری مدیر که هر روز، همان موقع که سرمای پاییز و زمستان می سوزاند؛ همان لحظه ها که بوی خاک از آب پاشی آقای حقوقی دماغمان را از "بودن" پر می کرد، سر صبحگاه آیه "رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقده من لسانی یفقه قولی" را بخوانی که تا ابد بماند در قلب من... که هرگاه دردی بود، همین آیه را زمزمه کردیم، برای همه خوبان "شرح صدر" و "سیر امر" و "فقه قول" خواستیم.
ازبسیاری از دیگران هم با خبر نیستم اما اگر "هستند" هم زنده که نه... کم است که فقط زنده بودنشان را بخواهم: خوش و سلامت باشند!