در رگ تاک

یادداشت ها و آثار امیر مقامی

در رگ تاک

یادداشت ها و آثار امیر مقامی

در رگ تاک

با قرآن

* یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناکَ خَلیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوی‏ فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدیدٌ بِما نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ
اى داوود ما تو را در زمین خلیفه [و جانشین] گردانیدیم پس میان مردم به حق داورى کن و زنهار از هوس پیروى مکن که تو را از راه خدا به در کند در حقیقت کسانى که از راه خدا به در مى‏روند به [سزاى] آنکه روز حساب را فراموش کرده‏اند عذابى سخت‏خواهند داشت

ص / 26

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

 

فیلم شهر موشها 2 را بارها دیده­ام! یکی از فیلمهای مورد علاقه دختر دو ساله ام، همین شهر موشهاست و من هم بارها این توفیق اجباری را یافتم که پا به پای او و حتی دقیق تر و جدی تر، ساخته مرضیه برومند را ببینم تا جایی که دیگر گاهی احساس میکردم این فیلم برای «کمی بزرگترها» ساخته شده؛ برای پدرها و حتی پدربزرگهای متولدین دهه 90. نمیخواهم با این یادداشت، کسی نگران مضامین فیلم شود اما واقعیت این است که شهر موشها به طور ناخواسته برخی از اساسی ترین چالشهای سیاست داخلی و خارجی در حوزه های امنیتی و اجتماعی را مورد بحث قرار داده است؛ که بسیاری از آنها به نحو روشنی با جامعه ما مرتبط است. این چالشها را با استشهاد از متن فیلم بیان میکنم:

1. هنوز هم همه شهر، درگیر خاطره جنگی است که سالها پیش انجام شده است. در این میان اگرچه «نظامی» (کلنل) شهر مورد احترام ویژه قرار میگیرد اما بچه های نسل جدید یکصدا به بچه های کلنل یادآوری میکنند که پدران همه آنها با «اسمشو نبر» جنگیده اند.

2. علیرغم برقراری امنیت، هنوز هم خروج موشها از شهر ممنوع است. بچه های امروز، دلیل ممنوعیت را میپرسند و «معلم» تازه وارد قول میدهد که برای رفع ممنوعیت با «مقامات» شهر مذاکره کند. در واقع، بقای ممنوعیت برای نسل جدید سؤال برانگیز است.

3. وقتی مشکی به همراه صورتی و کپلک، از شهر خارج می شوند، ترانه ای اجرا می شود با این مضمون که «دیوار، چاره نیست». بچه ها میگویند از این همه «باید و نباید» خسته شده اند و بر این باورند که باید رفت و گشت و دید. این سکانس، مؤثرترین سکانس فیلم درباره محدودیتهای اجتماعی و دعوت به گفتگو درباره آنهاست.

4. روند فیلم به گونه ای پیش میرود که نسل جدید میان «پیشو» و مادرش با «اسمشو نبر»، تمایز قائل میشوند. گرچه بزرگترها میگویند: اسمشو نبر هم اولش بچه بوده! اما فیلم نشان میدهد که موشها میتوانند به گربه ها کمک کنند و با آنها از در تعامل و دوستی درآیند. در میان گربه ها، یکی که اسمشو نبر است خواهان نابودی موشهاست. میدانیم که در عالم واقع، گربه میخواهد که با خوردن موش، غریزه طبیعی گرسنگی خود را فروبنشاند؛ اما در استعاره «شهر موشها»، هر موشی طعمه هر گربه ای نیست و رابطه عموم و خصوص من وجه میان مفاهیم موش-دشمن و گربه-دشمن وجود دارد. اگرچه همچنان بخش عظیمی از موشوندان بدون اطلاع از جزئیات آنچه گذشته در دام عوامگرایی گرفتارند و با شعارهایشان خواستار اعدام «پیشو» هستند. 

5. عده ای پیشو را مخل امنیت و مسبب مداخله اسمشو نبر می دانند؛ اما به زودی معلوم میشود که شکست دادن اسمشو نبر یک جنبه ایدئولوژیک قوی برای شهر دارد و پیشو هم در این میان، ممکن است ابزار مقابله با او باشد. چه بر این اساس و چه با هر دلیل دیگری، شهر، همچنان در برابر اسمشو نبر، متحد است؛ با اتکا به پیشگامی ستادی و اجرایی «نسل جدید»، با سلاح علمی و اندیشه بچه های شهر، بار دیگر در برابر او می ایستند و او را فراری میدهند.

علاقمندم در سی و هفت سالگی انقلاب اسلامی و در آستانه انتخابات مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان، آموزه های فوق را به کاوش بسپارم. اول: جامعه ما نیز هنوز درگیر خاطره جنگ تحمیلی است. جنگ، حق انحصاری برای هیچکس به وجود نمی آورد (نمونه پیشین: آژانس شیشه ای) و همه جامعه مستقیم یا غیرمستقیم، در دفاع از کشور خود درگیر میشوند. همانگونه که در مورد تحریمها، مردم عادی بیشتری فشار را تحمل کردند. دوم:نسل جدید در دنیایی که خروج از مرزها، به لوازم فیزیکی نیازی ندارد، برای خودایمنی به همراهی و آموزش نیاز دارد و نه به ابزارهای فشار و منع یا ادبیات انذار و مبادا. سوم: هیچ، دیواری چاره و ایمنی ساز نخواهد بود. دیوارها گاهی ناامنی می آفرینند و گاهی پشت دیوار، فریبنده تر از آنچه هست تصور میشود و آرزوهای متوهمانه می انگیزد. چهارم: نسل جدید قادر است میان تهدیدها و فرصتهای تعامل با فضای بیرونی، هوشمند و انتخابگر باشد. پنجم: اعتماد به نسل های جدید (به اصطلاح رویش های انقلاب) دیگر یک انتخاب نیست؛ بلکه در قالب جلب مشارکت این نیروها با طیفهای گوناگون فکری که همه در همین «مدرسه» آموزش دیده اند، یک ضرورت برای تداوم ارزشهای فراگیر است.

میتوان درباره این پنج گزاره به گفتگو نشست، صحت و سقم و محدودیتهای آنها را ارزیابی کرد اما نمی توان این چالشها را نادیده گرفت.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۲
امیر مقامی


 

چندی پیش، قبل از این که به دانشگاه برسم یکی از کارکنان دعوت کرد که برای پیگیری یک برنامه پژوهشی به سراغش بروم. در اتاق کناری، رئیس دانشکده و معاون فرهنگی دانشگاه و نفر سومی که نشناختم، نشسته بودند. برای سلام و احوالپرسی اول وارد همین اتاق شدم. رئیس دانشکده من را به آن نفر سوم معرفی کرد. او هم مرا شناخت یا به نظرش آشنا آمدم! گفت شما فلان پیش دانشگاهی نبوده اید؟! گفتم چرا! شما؟! گفت امیری هستم، معاون پیش دانشگاهی! به قول دوستان "اصن یه وضی"!!! این بار شاگرد، معلمش را نشناخته بود و باید شرمنده میشد! انداختم تقصیر تغییر چهره بر اثر روزگار و...! آخرین بار پاییز 81 جلوی "هتل پل" با همان کت و شلوار سرمه ای همیشگی دیده بودمش؛ حالا لاغرتر به نظر می آمد. اندکی گپ و گفت و... آخر سر هم عکس یادگاری. یادم هست روزهای آخر پیش دانشگاهی که همکلاسی ها هر کدام به سمت سرنوشت خودشان می رفتند؛ با یکی دو نفر از دوستان، هم چندتا عکس با دوربین های آنالوگ آن موقع انداختیم و هم با دبیران و مربیان خود گفتگو کردیم و این گفتگوها را در "نوار کاست" ضبط کردیم.

شاید الآن هم بگردم آن نوار را بتوانم پیدا کنم. اما آن روزها، این موبایلهای دوربین دار نبود، این امکانات نبود که بتوان هر لحظه ای را به سادگی ثبت کرد؛ برای وقتی که آدمی را که بخشی از زندگی ات بوده مثلاً بعد از 12 سال می بینی! از آن موقع تا حالا سه رئیس جمهور دیده این مملکت! این همه نبود که بچه های راهنمایی و دبیرستانی هم اینستاگرام داشته باشند برای جهانی کردن خاطراتشان، وایبر نداشتند برای جوک ساختن از گفتار و کردار معلمشان و... . این همه نبود و روزهای بدی هم نبود!

ولی بعد از 12 سال... الآن ممکن بود من کجا جز اینجا باشم؟ معلوم است که همان سال 81 مهمترین بخش از مسیر زندگی من ترسیم شد. همان موقع ها یادم هست یک روز، بچه های کلاس در هوای اول جوانی و آخر نوجوانی شان، شیطنت و گردوخاکی به پا کرده بودند. بچه های بدی نبودند؛ اما مدیر پیش دانشگاهی به نام آقای گیوپور وارد کلاس شد و فریادی زد و بعد هم گفت: حیف فلانی و فلانی که توی این کلاسند! اصلاً فقط یک کلاس علوم انسانی داشتیم و تبعا این فلانی ها جای دیگری نداشتند! شاید حیف که این فلانی ها، اهل گرد و خاک کردن نبودند؛ یا ...؟! حالا این خاطره را میگذارم کنار گفتگوی تلفنی با استادی که بیشترین خاطرات دانشگاهی ام را رقم زده است که میگوید روزی امیدوارم با هم همکار شویم. زبانم بند می آید که چه بگویم جز این که چه خوب اگر همزمان شاگرد و همکار شما باشم...  گرچه خودم معلم خوبی نیستم اما همیشه معلم های خوبی داشته ام؛ از لطف های مزید خدا در حقم. خدایت بیامرزد آقای گیوپور، رئیس همیشه آرام. امان از سرطان که شما را از ما گرفت. خدایت بیامرزد آقای متقی اولین دبیر زبان انگلیسی من... کجایی آقای صدری مدیر که هر روز، همان موقع که سرمای پاییز و زمستان می سوزاند؛ همان لحظه ها که بوی خاک از آب پاشی آقای حقوقی دماغمان را از "بودن" پر می کرد، سر صبحگاه آیه "رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقده من لسانی یفقه قولی" را بخوانی که تا ابد بماند در قلب من... که هرگاه دردی بود، همین آیه را زمزمه کردیم، برای همه خوبان "شرح صدر" و "سیر امر" و "فقه قول" خواستیم.

ازبسیاری از دیگران هم با خبر نیستم اما اگر "هستند" هم زنده که نه... کم است که فقط زنده بودنشان را بخواهم: خوش و سلامت باشند!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۴
امیر مقامی