نامه هفتم برای صهبا
دختر گلم
عزیزترین
صهبا جان
اکنون که برایت مینویسم نیمه شب است. تو در خوابی و من در سفر. حرفهای مهمی با هم داریم که بعضی را چهره به چهره با تو خواهم گفت ولی بعضی را باید اکنون نوشت برای فردایی که تو خواهی خواند.
صهبای عزیز
آسمان ایران این روزها نه فقط ابری و بغض آلود بلکه همچنین آلوده است. هوای ایران بی رحمانه آلوده است. طبیبان میگویند که این وقت، وقت راه رفتن و دویدن و فعالیت نیست، وقت خانه نشینی و عافیت طلبی است تا شاید بادی بوزد یا بارانی ببارد و یکی دو روز پاکیزگی و بعد دوباره همین آلودگی و.... میفهمی چه میگویم، خواهی فهمید!
به قول اخوان، زمستان است و سرها در گریبان و سلام ها بی پاسخ مگر سلام میان ما.
در این آلودگی من تصمیم گرفتهام از خانه بیرون بزنم. خواستهام آخرین برگهای امید را بازی کنم. خواستهام به تو و دوستان و همکلاسی هایت مدیون نباشم. نمیخواهم به بچههای کلاس گلهای یاس که گلچینی از نسل آینده ایران عزیز هستند مدیون باشم. خواستم که کاری که شاید از دستم برآید را انجام دهم. راستش امیدوارم که این بار بر دوش من گذاشته نشود! کدام دانش آموزی از امتحان استقبال میکند؟ من هم باید خود را پنهان کنم اما برای ادای بخش کوچکی از دینم به ایران و بچههای شیرین زبان و دانای این سرزمین از خانه بیرون میزنم و آماده ام که طعنه ها را بشنوم. گرچه میدانم کنج اتاقی در دانشگاه هم برای امید بخشیدن و گره گشا بودن کم نیست اما نمیخواهم سالها بعد شرمنده بی عملی امروز خود باشم. مابقی هرچه خدا بخواهد.
شش سالگیت مبارک
مثل همیشه من و مامان را با دعاهای دلنشینت دلشاد کن. دعای خیر ما هم همیشه همراه توست.
بابا امیر
13 آذر 98