پس از 32 سالگی
حالا که اینها را می نویسم در مسیر نجف آباد به اصفهان هستم و بی هوا یاد کیومرث پوراحمد افتاده ام که اهل این حوالی است. پوراحمد فیلم خوبی دارد به نام پنجاه قدم آخر. فیلم، ماجرای مهندس جوان و خوشفکری است که در بحبوحه جنگ تحمیلی دنبال فرار از ورود به خدمت سربازی و ادامه تحصیل در آمریکاست. به او پیشنهاد میشود در مأموریتی در خاک عراق راداری را از کار بیندازد و بعدش کارت پایان خدمت بگیرد و هرجا که خواست، برود. ماجرا اما طوری پیش میرود که جوان ماندنی میشود. یکی از همرزمانش از پنجاه قدم آخری که برای شناسایی نرفته به او گفته و تلفاتی که ناشی از قصور اوست. این است که مهندس در مأموریتش سنگ تمام میگذارد و پنجاه قدم آخر مأموریت خود را میرود که برایش گران تمام میشود اما یقین دارد گزندی به سربازان نمیرسد چون کار خود را تمام و کمال انجام داده است.
هرکدام از ما گاهی مأموریتی داریم و سستی در پنجاه قدم آخرمان، بابت اطمینان زودرس از نیل به توفیق؛ غافل از این که شاید از این چند قدم نرفته... به خدا پناه میبرم از هر نیم گام نرفته در ۳۲ سال گذشته و هر لحظه پیش رو... از این که خطی دیگر باید می خوانده یا می نوشته ام، راهی که باید میرفته ام، آنچه باید میگفتم یا نباید.
نگاهی که مختص امیر مقامی است! و لا غیر!
عاریه ای نیست...فرق می کند با نگاه تقلیدی دیگران و این متفاوت بودن می تواند درد شما باشد...
درد دارد آنچه در چشم همه "گِل" می نماید
در نگاه ساده ی تو "خاک باران خرده" باشد...