نامه چهارم برای «صهبا»
دختر جانم
صهبا خانم
سلام
خیلی وقت است برای تو نامه ننوشتهام؛ شاید به این دلیل که گاهی توانستهایم با هم راحتتر صحبت کنیم؛ بخاطر این که تو «بزرگ» شدهای و نه فقط «بزرگتر». این اصراری است که خودت داری، گرچه هنوز گاهی میگویی هنوز قدّ مامان و بابا، قدّ هستی نشدهای. گاهی که دلت میشکند از اخم ما، میگویی هنوز بچهام، اما راستش بزرگ شدهای. دیگر بزرگتر از این نمیشوی، وقتی قدر خودت را شناختهای و میدانی نسبت به چه موقعیتی، بزرگی و نسبت به چه موقعیتی کوچک. وقتی موضوع کرامت و حقوق برابر تو باشد، تو بزرگی و فهمیدهای که بزرگی، و وقتی نیازهای جسمی و روحی دوران کنونی زندگیات مطرح باشد، قدّ و قوارهات را میشناسی. هرچند به تو گفته ام که بزرگ شدن خیلی هم خوب نیست و درد و ناراحتی به همراه دارد اما چاره ای از بزرگ شدن نبود.
صهبا جان
چند روز پیش، جدول رشد زبانی و رفتاری کودکان را میدیدم. شاید منبعی که من میدیدم دقیق و علمی نبود، اما هرچه بود، تو و اکثر همبازیهایت از این جدول چند سال جلوتر بودید! همانطور که نسل ما چند سال جلوتر بوده و هست. نسل ما یک افتخار بزرگی دارد و آن این که زود، پخته میشود، زود درس میگیرد؛ در روابط شخصی و اجتماعیاش، در هنرش، در فرهنگش، در سیاستش. مثلاً نسل ما یک چیز عجیب دارد که شما باید برای بچههایتان تعریف کنید: این که نسل ما همزمان سه خواننده پخته درجه یک سنتی جوان دارد که آیندگان از این حیث به ما حسودی خواهند کرد! و بیشتر به شما. به شما که اگر ما صد گام پیش از تر بچههای قبل از خود رفتهایم و با آرامش، متانت و صبوری، مقاومت کردهایم تا حقها را زنده نگهداریم و پرچم آرمانهای انسانی را که بارها زمین افتاده است، به زحمت در دست نگه داریم و دست شما بسپاریم، شما حتما هزار گام جلوتر خواهید رفت. من مطمئنم.
صهبای عزیز
ما به چشم خود دیدهایم که حقها بارها قربانی منافع اشخاص شده، گاهی خودمان بازی خوردهایم، گاهی خودمان خطا کردهایم؛ اما هنوز بر سر مطالبه حق ایستادهایم. نگذاشتهایم که حق، کنار برود و از ذهن و ضمیرمان پاک شود. شما که از همین بچگی، بزرگ هستید، باید خیلی پیشتر بروید. اگر ما روند جابجایی کامل اصل و استثنا را در ذهنها متوقف کردهایم، شما باید که اینها را به جای خود برگردانید. نمیدانم چطور میشود اینها را به شما یاد داد؛ اما یادتان باشد که حق، آزادی، عدالت، شایستگی و ایثار در جای خود همیشه اصل بودهاند. اگر در سنین بالاتر – نمیگویم وقتی بزرگتر شدی! – دیدید که اینطور نیست، بدانید که ما نمیخواستیم چنین باشد و نگذاشتیم که بدتر از این بشود، گرچه زورمان نرسید همه چیز را سرجای خود برگردانیم. اینطور نبود که تلاش نکرده باشیم، خواستیم، کوشیدیم اما سنگهای پیش پای ما سنگهای منفک نبودند...
ادامه نامه را صهبا، چند سال دیگر به تنهایی خواهد خواند!
قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره می آیی
سال آینده ما اگر باشیم...سال آینده ای اگر باشد...