نامه سوم «صهبا»
صهبای عزیز!
در آستانه پایان سومین ماه زندگی ات، سومین نامه را برایت می نویسم. امشب، شب عید است: عید نوروز. نوروز یعنی روز نو، یعنی یک روز تازه، یک دوره تازه، یک فصل و یک سال تازه. اینها که در لغت است؛ اما بگذار من یکی دو سه راز از رازهای ناگفته نوروز را که فکر میکنم پدران و مادران ما سینه به سینه نگه داشته اند برای تو فاش کنم!
نوروز، یعنی روز از نو! نوروز یعنی این که بدون آن که به گذشته برگردی که هیچ امکان و فرصتی برای این بازگشت نیست، بدون آن که فکر کنی زمانی را از دست داده ای که خوب یا بد، گذشته است، حالا باید خانه را بتکانی و به فکر فصل تازه باشی. نوروز یعنی نه فقط گرد و غبار خانه را بروبیم، بلکه ذهن و قلب خود را هم از کینه، حسادت و هر چه بدی، هر چه بیشتر پاک کنیم. حتماً همانطور که رُفتن غبار از گوشه ها و سقف ها سخت تر است، بدی های گوشه ذهن و سقف ذهن هم سخت تر پاک می شوند؛ چون دیرتر دستمان بهشان می رسد.
دید و بازدیدهای عید هم که از فردا شروع می شود، نه این فقط فرصتی برای گله و شکایت از زمانه باشد، از بی مهری، غیبت دیگران، گرانی، جنگ های شروع شده و شروع نشده گوشه گوشه دنیا... بلکه فرصتی برای تازه کردن دیدارها باشد؛ برای این که به چشم تازه ای به هم نگاه کنیم؛ شاید برای همین هم هست که لباس نو می پوشیم. با همه اخم ها و غضب ها، دست می دهیم و روبوسی می کنیم و شادباش می گوییم.
دختر نازخندم!
امشب، حدود ساعت هشت و نیم، زمین از زمستان می گذرد و به بهار می رسد. از حساب و کتاب های نجومی اش چیزی سر در نمی آورم. قدیم تر ها به نجوم علاقه داشتم، اما پی نگرفتم، شاید تو به سراغ ستاره ها و قمرها و کرات دیگر بروی. همین که زمین می چرخد، همین که از حالی به حال دیگر می رود، شاید درسی است که آی صهباها! شما هم بچرخید، اگر احساس می کنید، حالتان زمستانی است، بهاری شوید. اگر سماع گونه، بچرخید به سوی بهار، بهاری می شوید؛ اما اگر همینطور ساکن بمانید، یا اگر سمت بهار را تشخیص ندهید، بهار به سوی شما نمی آید!
گل همیشه بهار!
تو حالا در خوابی و من این سطرها را می نویسم؛ الآن فقط من و تو در خانه ایم. خانه ای که این روزها با هرچه سختی، کمی سامان بهاری پیدا کرده؛ اما دخترم! همه زمین، خانه ماست. بزرگتر که شدی بیشتر مراقب زمین باش! شاید آن موقع پایمان بیشتر به سیاره های دیگر باز شد، مراقب آنها هم باش. ما برای «حیات» خود به این زمین – بلکه حتی بخش کوچکی از آن – وابسته ایم. معمولاً ما وقتی به فصل بهار می رسیم، تازه زیبایی های زمین را می بینیم، اما مبادا که به دست خود، بهار را بکشیم.
با این همه، بهار زمین کوتاه است، فقط 93 روز از 365 روز «بهار» است. تقریبا معادل عمری که تو تاکنون گذرانده ای! اما اینها که فقط «اسم» است؛ قرار ماست. من فکر میکنم، بهار می تواند در زمان ادامه پیدا کند. یعنی بهار و نوروز، نه فقط یک عنوان روی تقویم سالانه، که هر کدام «مفهومی» هستند از مفهوم های زندگی، با رازهای بسیار.
صهبای نازنین!
نوروز روی تقویم، چند روزی بیش نیست. در افسانه ها – یا تاریخ – هست که در گذشته، کسی را «میر نوروزی» می شناختند؛ او فقط همین چند روز نوروز را حکومت می کرد و پس از آن، فرمانروایی را به حاکم اصلی بازمیگرداند. یادت باشد، همه آدمها، همه فرمانرواها در برابر قدرت خداوند و در برابر قدمت تاریخ، هر چقدر هم قدر و قدیمی باشند، «میری نوروزی» بیش نیستند!
آی ماه آدم نما!
یادت هست روزهای اول، من از تو می خواستم از رازهای جهان عدم بگویی؟ از عهدی که بسته ای؟ تو هنوز هم زبان گفتار نداری و تا به سخن برسی، حتماً فراموش خواهی کرد! اما اگر خوب به همین زمین و زمان، به همین عید و نوروز نگاه کنی، بخشی از رازهای جهان را درخواهی یافت، و آن عهد را به یاد خواهی داشت، بی آن که به یاد آوری!
آی گل آدم نما!
این ها را نه فقط به بنفشه، نارنجی، خرسی، گاوی، لاکی و همه عروسکهایت، بلکه بعدتر به بچه های خودت هم بگو که نوروز، فقط یک مراسم یا یک عنوان روی تقویم نیست؛ درسی است از زندگی، زندگی بی آن که به شیء خاصی تعلق گرفته باشد. نوروز، یعنی هیچ زمستانی نمی پاید!
«سهی» جان!
آرزوی من، بهار بی پایان توست. هر روز، نوروز تو باشد! «بودن» را شکربگزار و «حال بهتر» را نه از «میرهای نوروزی» که از «میر همیشه بهار» طلب کن.
صبح 29 اسفند 92