نامه اول «صهبا»
سنت نامه نویسی به معنای قدیمی اش بسیار کمرنگ شده و پیامک و ایمیل و امثال آن در رسانه های مدرن، جایگزین آن شده اند. نامه های من برای دخترم، هم تاریخ و روحیه زمان نگارش نامه را بازتاب خواهد داد و هم تلاشی است برای حفظ خاطرات. قبلا نامه ها را در زمان نگارش، از طریق شبکه های اجتماعی منتشر نموده بودم؛ اینک در آغاز سال نو این خاطرات مشترک برای همگان در دسترس خواهد بود!
صهبا جان
دختر نازنینم
سلام
قبل از آن که چیزی برایت بنویسم، باید به تو خوش آمد بگویم. نمی دانم از این که از ملکوت خدا به زمین آمده ای، چه احساسی داری. همین امروز صبح که در انتظار دیدار تو، قرآن می خواندم برای چندمین بار آیه های دلنشینی را مرور کردم که از همین ماجرا می گفت. حالا تو هم به جمع «دیوانه»هایی پیوستی که «قرعه فال» به نامشان خورده است تا «امانت» خدا را پاس بدارند. حال آن که من و مادرت، تو را نیز یکی از امانت های خدا می دانیم که به ما سپرده شده است. حالا تو در میان میلیون ها «انسان» زندگی می کنی و در هوای آنها و زیر آسمان خدای آنها نفس می کشی. نفست پاینده باشد. مثل همه پدر و مادرها، ما هم آرزوهای خوبی برای تو داریم اما حتما مثل همه پدر و مادرها همیشه نگران هم خواهیم بود.
تا همین یک سال پیش، مطمئن نبودیم که می خواهیم به این زودی، پدر و مادر بشویم. مثل خیلی دیگر از هم سن و سالهای ما که هنوز به این تصمیم نرسیده اند یا در این مورد تردید دارند. نمیدانم این سالهایی که ما از دهه 60 تا کنون زیسته ایم، در آینده در کتابهای تاریخ دبیرستانی که هم سن و سالهای تو خواهند خواند، چگونه تعبیر و توصیف خواهد شد. اما بی گمان، نسل ما نسلی بی آرزو نیست. نسل ما اگر در فرزندآوری تردید دارد، از سر آرمانگرایی اوست. نسل ما کمال طلب تر از هر نسل دیگری است. نمی خواهم درباره نسل خودمان بگویم. می خواهم از تو بنویسم و شاید چندین نامه بنویسم بلکه زمانه ای که در آن، متولد شده ای را بهتر بشناسی. به هرحال، تقدیر این بود که بالاخره ما به این تصمیم مهم برسیم که از خداوند، هدیه ای چون تو را بخواهیم. برای ما، نه جنسیت تو اهمیتی داشت و نه روز آمدنت. بلکه سلامت عقل و جسم تو همیشه بیش از هر چیز دیگر برای ما مهم بوده و خواهد بود. مادرت این چند ماه، روزهای سختی را پشت سرگذاشت. پدرها هم کم درد نمی کشند. اما درد آنها با درد مادرها گاهی فرق دارد و بعضی دردهایشان یکی است: درد آینده تو.
تمام امیدمان این است که تو بهار باشی، پایدار و سرافراز. این روزها، هم سن های تو، در هوای امید به دنیا می آیند؛ اما کاش این امیدها بپاید و بتوانیم این امیدها را به شما بسپاریم.
صهبای گلم
این اولین نامه نباید طولانی بشود! چون هم تو تازه از سفر رسیده ای و هم ما سرمان شلوغ تر از همیشه است! بگذار کمی درباره نام تو بگویم. من و مادرت، نمی خواستیم هیچ نامی را به تنهایی برای تو انتخاب کنیم و باور داشتیم که نام تو باید حاصل یک رضایت قلبی مشترک باشد. چیزی شبیه همان رضایتی که به ازدواج ما ختم شده بود! میان همه اسم هایی که در ذهن مرور کردیم، به صهبا رسیدیم. وقتی این نام را در میان گذاشتیم، هر دو خوشحال بودیم اما هنوز اندکی مردد. راستش من وقتی برای این نام مصمم شدم که غزلی از مولانا را دیدم. آن غزل، دل از من برد اما روی از من نهان نکرد! نام های دخترانه زیبا بسیار بود، اما صهبا، شیرین ترین نامی بود که در کام ما نشست. آن هم وقتی این غزل را با ذوق خواندیم و شاید هم سر وزن و قافیه اش کمی مردد بودیم!
وقتی این غزل با این مصرع شروع می شود که: هر اول روز ای جان! صد بار سلام علیک... معلوم است که آن «جان» (که حالا تو هستی)، باید خیلی عزیز باشد:
هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیک
از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک
بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا
این شهره امانت را هشدار سلام علیک
گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه
بر مالک خود گویم در نار سلام علیک
آن لحظه که بیرونم عالم ز سلامم پر
وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورتها
ای مور شبت خوش باد ای مار سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
منصور تو را گوید بر دار سلام علیک
مشتاق تو را گوید بیطمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیک
شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید بیمار سلام علیک
چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید ای زار سلام علیک
امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمیگوید بر پار سلام علیک
از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود
سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده
آورده از آن عالم هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
از کار فروماندم ای کار! سلام علیک
وقتی مطمئن شدیم که قرار است فردای صبح یلدا بیایی، این بیت حافظ هم کمک حال ما بود:
به نیم شب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز...
اگر بخواهم ماجرا را کمی به گذشته ببرم، باید از روزی بگویم که نوشته هایم را با عنوان «در رگ تاک» منتشر کردم. آن هم تحت تأثیر قطعه ای از اقبال لاهوری:
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاک است
حالا بیدل دهلوی در تکمیل این کلنجارها می گوید:
خیال هستی موهوم سرخوشم دارد
وگرنه در رگ تاک است موج صهبایم
و البته:
موج صهبا گر به مستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراث کَرَم، این ریشه را
و البته اواخر تابستان، یک شب وقتی به همراه مادرت از معاینات معمول برمیگشتیم؛ مادرت یک نارنگی به من تعارف کرد. نوبرانه بود. همانجا جلوی دانشگاه اصفهان این واژه ها در ذهنم مرور می شد:
این پاییز
یک دوست با خود می آورد
با طعم تند نارنگی کال!
که با اولین آفتاب زمستان
می رسد...
و حالا تو رسیده ای! خوش آمدی ای دوست تازه!