هفته گذشته سفری به شیراز داشتیم و تجدید دیدار با زمانه حافظ و سعدی... گذری غمگینانه در شکوه از دست رفته پارسه و... از میان این همه، شاید آنچه بیشتر ماندنی است و سوغات برای خود آوردم، سه اثر از بهرام بیضایی بود. کتابهایی که در یک حراج در سینما سعدی شیراز، خریدم و یکی شان «تاراج نامه» که ابتدا فریب کوتاهی اش را خوردم و شروع به خواندن کردم؛ دیدم هر واژه اش کتابی است!
بهرام بیضایی همان ابتدای تاراج نامه، تکلیف را با خودش و خواننده اش معلوم کرده است؛ قضاوت او و خلاصه تاریخ دیپلماسی ایران چنین است: از ماست که بر ماست! چنان مشغول خویشیم و اصحاب عقاید گرفتار تقابلند که بیگانه را نیازی به روزن نیست؛ دروازه دربازه است!
تاراج نامه، حکایت دختر و پسری است که به امید رهایی در لباس جنس مخالف رفته اند؛ دختر فکر میکند در لباس مردانه تواند گریخت و پسر فکر میکند امید بقای حیات در لباس زنانه بیشتر است؛ تا این که به یک تاتار دور از خانه و همسر می رسند...
و نهایتا، این "خویشتن" خویش است که امید نجات است؛ نه لباس و ظاهر دیگری. این دست من و گزلیک من است که با امید به خویشتن رهایی می آفریند؛ نه نقاب و کلاهخود قلابی و پیش از همه اینها: منِ من، اندیشه ی من.
نثر بیضایی، چنان در این اثر مسحورکننده است که در سفری برای سیاحت دست از آن نمی کشم و با رنج و اندوه شخصیت هایش همراه می شوم! و جالب تر، آن همه واژه مغولی که شاید روزی مرسوم بوده و دیگر در میان واژگان ما مهجورند؛ از میانشان برخی هم مانده اند.
آنقدر تک مضراب ناشنیده و ساحرانه در این متن هست که گزینش یکی از گزینش دیگری سخت تر! برای من که درگیر فرم و معنا در حقوقم، این یکی از مابقی بیشتر جلوه کرد و ماند:
خود را گفتم صورت دیگر کنم، معنا نیز دیگر شد!
ما هم پیش از مغول، هم پس از آن... تا امروز... همیشه در تاراج خویشتن بوده ایم تا تاراج دشمن! وقتی پیش پله های آپادانا قدم می زدم و عکس می گرفتم، این چند سطر اخوان را زمزمه می کردم: ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم...
+ آخر
شاهنامه – مهدی اخوان ثالث
+ تصویر - اینستاگرام